کتاب «بستنی با طعم توتفرنگی» تألیف سزار آیرا است که امیرعلی خلج به زبان فارسی برگردانده است. در معرفی کتاب آمده است: «داستان «بستنی با طعم توت فرنگی» نخستین کتابی است که از سزار آیرا نویسندهی مشهور آرژانتینی به زبان فارسی ترجمه شده است. این داستان به دلیل خلاقیت نویسنده در بازی با خیال و واقعیت و هم چنین مهارت مثالزدنی او در تصویرسازیهای جذاب و تغییر سریع فضاهای عینی و ذهنی، مخاطبان را درگیر در ماجراهایی پر افت و خیز و هیجانآور میکند. با آنکه داستان «بستنی با طعم توت فرنگی» را دختر بچهای شش ساله به نام سزار روایت میکند اما مخاطب آن بزرگ سالانند. داستان از این جا آغاز میشود که پدر سزار با او به یک بستنی فروشی میرود تا برای اولین بار برای او یک بستنی با طعم توت فرنگی بخرد. همین بستنی، ریشهی بیشتر ماجراها و اتفاقاتی میشود که پس از آن برای این دختر پیش میآید.»
گزیدهای از کتاب
«داستان من، از سالهای نخستین زندگیام آغاز میشود؛ درست از زمانی که تازه ششساله شده بودم. حافظهی قویام، ابتدای این ماجرا را به گونهای در پیش چشمانم زنده میکند که میتوانم حتی کوچکترین جزئیات را هم بازسازی کنم. پیش از آن چیزی برای گفتن وجود ندارد و پس از آن، هر چه هست ادامهای است بیوقفه از همان خاطرهی زنده که حتی ساعتهای خواب را هم شامل میشود؛ تا زمانی که سرپوش بر سر نهادم ما به روساریو نقل مکان کرده بودیم. در شش سال اول زندگیام، من و پدر و مادرم در استان بوینسآیرس و در شهری به نام کلنل پرینگلس زندگی میکردیم که هیچ خاطرهای از آن ندارم و تاکنون هم به آن باز نگشتهام، اما شهر بزرگ روساریو تأثیر زیادی بر ما گذاشت. چند روز پس از ورودمان به شهر، پدرم به قولی که داده بود یعنی خریدن یک بستنی برای من، عمل کرد. این اولین بستنی زندگیام بود چون در پرینگلس بستنی وجود نداشت. پدرم که مردی جوان بود دربارهی مزهی خوب آن داد سخن بسیار سرمی داد و آن را لذتی بسیار خوشایند میدانست. هر چند که نمیتوانست جذابیت خاص آن را در قالب کلمات بگنجاند…
قدم زنان به سمت بستنیفروشیای رفتیم که روز قبل دیده بودیم. داخل شدیم. پدرم برای خودش یک بستنی پنجاه سنتی با پسته و خامه سفارش داد و یک بستنی ده سنتی با طعم توت فرنگی هم برای من. من عاشق رنگ صورتی بودم. احساس خیلی خوبی داشتم. فرزندی وفادار بودم. فکر میکردم پدرم نمیتواند هیچ کار خطایی انجام دهد. در پیادهرو، زیر سایهی درختان روی یک نیمکت نشستیم (آن وقتها در مرکز شهر روساریو درختهای چنار وجود داشت. من به پدرم نگاه کردم تا ببینم چطور آن را میخورد. او در ظرف چند ثانیه کلک بخش سبز رنگ بستنی را کند. قاشق کوچکم را با احتیاط زیاد در بستنی فرو کردم و بعد آن را به طرف دهانم بردم.
هنوز اولین ذرههای بستنی در دهانم آب نشده بود که احساس کردم…»
کتاب «بستنی با طعم توتفرنگی» در انتشارات کتابسرای میردشتی به چاپ رسیده است و در اختیار علاقهمندان به داستان کوتاه قرار گرفته.