بهشت

شابک : 9786227546590
نوبت چاپ : 1
سال چاپ : 1403
قطع : رقعی
نوع جلد : شمیز
تيراژ : 500
تعداد کل صفحات : 304
دسته‌بندی
این کتاب را با دیگران به اشتراک بگذارید

بهشت یک رمان تاریخی است که برای اولین بار در سال ،۱۹۹۴ توسط نشر همیش همیلتون در لندن منتشر شد. پس از دریافت جایزه نوبل، این اولین کتاب گورناه بود که به زبان سواحیلی، زبان رایج در تانزانیا و البته سرزمین مادری نویسنده ترجمه شد. 

بهشت ، داستان پسری است به نام یوسف که با پدر و مادرش در شهر کاوا، در زنگبار (تانزانیا) زندگی می‎کند . پیشه پدر یوسف مهمانخانه‎داری است و به تاجر ثروتمند و صاحب نفوذی به نام عمو عزیز بدهکار است. در اوایل داستان، یوسف در ازای بدهی پدرش و به عنوان “رهانی” به خدمت عموعزیز درمی‏آید تا بدون مزد برای او کار کند. یوسف به همراه کاروان عموعزیز به سرزمین‏های غرب دریاچه تانگانیکا سفر می‏کند و در طول مسیر ماجراهای گوناگونی را – از جمله مواجه با قبایل محلی، حمله حیوانات وحشی و گذر از سرزمین‏های صعب العبور – پشت سر می‏گذارند. با بازگشت کاروان به شرق آفریقا، جنگ جهانی اول آغاز و یوسف با ارتش آلمان روبرو می‏شود که مردان آفریقایی را به زور به عنوان سرباز به خدمت می‎گیرند.

درباره‌ی نویسنده:

عبدالرزاق گورناه (گورنه) در بیستم دسامبر سال ۱۹۴۸ در سلطان نشین زنگبار به دنیا آمد. او در جریان انقلاب این کشور در دهه ۱۹۶۰ میلادی به انگلستان مهاجرت کرد. از جمله رمان های او می توان به بهشت (۱۹۹۴)، در کنار دریا (۲۰۰۱) و فرار (۲۰۰۵) – هر سه نامزد دریافت جایزه بوکر- اشاره کرد.

عبدالرزاق گورناه (گورنا) در سال ۲۰۲۱ و “به پاس خلق رمان‎هایی بسیار جذاب و پرکشش که به مساله استعمار و تاثیر آن بر زندگی پناهجویان آواره در میان فرهنگ‎ها و قاره‎ها می‎پردازد “، موفق به دریافت جایزه نوبل ادبیات شد. او هم‎اکنون در دانشگاه کنت مشغول به تدریس است. 

انتشارات کتابسرای میردشتی پیش از این از  عبدالرزاق گورنه (قورنه) سه کتاب ورای زندگی‌ها ، آخرین هدیه ، و قلب شنی را به چاپ رسانده است.

نکوداشت‎های کتاب:

خانم آنیتا ماسون از دیگر نویسندگان صاحب نام بریتانیا، در روزنامه ایندیپندنت از رمان بهشت اینگونه یاد می‎کند :” داستانی چند لایه، خشن، زیبا و به واقع شگفت انگیز. 

گزیده‌ای از کتاب: 

با آن پسر شروع می‎کنیم. نامش یوسف بود و دوازده سال داشت که به اجبار خانه و کاشانه اش را ترک کرد. او به یاد می آورد که آن روزها، دوره خشک‎سالی بود. روزهایی که امروزش به دیروز می‎مانست. گل‎هایی سر از خاک بر می‎آوردند و به ناگاه می‎پژمردند. جانوران خزنده کوچک از شکاف تخته‎سنگ‎ها بیرون می‎خزیدند و در زیر تابش سوزان آفتاب به کام مرگ فرو می‎غلتیدند. خورشید درختان دور دست را به لرزه می‎انداخت و خانه‎ها را به نفس نفس وامی داشت. با هر قدم انبوهی از گردوغبار به هوا بر می‎خاست و روز در سکون سنگینی فرو می‎رفت. این لحظات خاص، هر سال در این فصل تکرار می‎شد.

در چنین روزهایی بود که یوسف برای اولین بار دو اروپایی را در ایستگاه قطار دید. او ابتدا از مواجهه با آن‎ها هراسی به دل راه نداد. یوسف اغلب اوقات برای دیدن قطارهایی که با سروصدای زیاد و شکوه و وقار از راه می‎رسیدند به ایستگاه راه آهن می‎رفت و آن‎قدر منتظر می‎نشست تا آن‎ها دوباره با مشایعت متصدی هندی و بد اخم ایستگاه، با آن سوت و پرچم سه گوشش، به راه بیفتند و کشان کشان آنجا را ترک کنند. گاهی یوسف ساعت‎ها منتظر می‎نشست تا یک قطار از راه برسد. آن دو اروپایی نیز در زیر سایبان کرباسی منتظر ایستاده بودند؛ با چمدان‎ها و اثاثیه به ظاهر مهمی که چند قدم آن طرف‎تر مرتب روی هم چیده شده بودند. مرد درشت هیکل بود و بسیار بلند قد، چنان که ناچار بود سرش را خم کند تا به سایبانی که برای گریز از تابش آفتاب در زیر آن پناه گرفته بود، نخورد. زن آن طرف‎تر در سایه ایستاده بود و کلاه آفتاب‎گیر روبان‎داری بر سر داشت که صورت براقش را می‎پوشاند. دکمه‎های سرآستین و یقه پیراهن چین‎دار سفیدش بسته شده بودند و پایین دامنش تا روی کفش‎هایش می‎رسید. زن نیز درشت اندام بود و بلندقد اما به شکلی متفاوت. او ظاهری گرد و گوشتالود داشت، طوری که انگار هر لحظه قادر بود شکل دیگری به خود بگیرد. اما مرد را گویی از یک تکه چوب تراشیده بودند. نگاه آن‎ها به دو جهت متفاوت بود، انگار همدیگر را نمی‎شناختند. یوسف، سرگرم تماشا، دید که زن دستمالی بر روی لبش کشید تا پوسته های خشک آن را پاک کند. مرد لکه‎های قرمزی روی صورتش داشت و با نگاهی سنگین، شلوغی اوضاع ایستگاه را نظاره می‎کرد. وقتی نگاهش به انبار چوبی در بسته‎ای خیره شد که بر بالای آن پرچم بزرگ زردرنگی با نشان پرنده سیاه و براق آویخته بودند، یوسف توانست خوب براندازش کند. اما مرد ناگهان برگشت و یوسف را دید که به او زل زده است. مرد اروپایی ابتدا از او رو برگرداند اما کمی بعد دوباره برگشت و به یوسف خیره شد. یوسف نمی توانست نگاهش را از نگاه او بردارد. مرد ناگهان با غرشی غیرارادی به او دندان نشان داد و انگشتانش را به شکل عجیبی پنجه کرد. یوسف معنای این حرکت را به روشنی دریافت و پا به فرار گذاشت و در همان حال هر دعایی را که برای توسل به امدادهای غیبی بلد بود زیر لب خواند.

می‌خواهید تصاویر و فیلم های مرتبط با این کتاب را ببینید؟

می‌خواهید این کتاب را بخوانید؟

آواتار موبایل
Main Menu x