نویسنده: بهاءالدین خرمشاهی
ناشر: کتابسرای میردشتی
نوبت چاپ: چاپ اول – 1400
تعداد صفحه: 920 صفحه
خصوصیات ظاهری: قطع وزیری | جلد گالینگور | کاغذ تحریر
شابک: 9786227546231
کتاب «هزار حکایت و هزار عبارت عرفانی» تألیف استاد بهاءالدین خرمشاهی است. در پیشگفتار این کتاب میخوانید: «خداوند کارساز بندهنواز را سپاسگزارم که یاریهای پیدا و پنهانش، پیرانه سر این توفیق را به این بنده و همکارانش عنایت فرمود که با کوششهای چند ساله، این مجموعه سرشار از حکمت و معرفت را از میان ارزندهترین کتابهای عرفانی فارسی، یا ترجمهشده به فارسی، به پیشگاه صاحبدلان عارف و عرفان دوست و دوستداران زبان و ادبیات فارسی کهن و عشق و آدمیت و پارسایی و پرهیزکاری و پاکیزهخویی عرضه داریم.
فهرست آغازین / مندرجات کتاب، خود نمایانگر هریک از منابع است؛ و در حد یک صفحه هم پیش از آغاز نقل از هر اثر، معرفی روشن و کوتاهی از آن آوردهایم.
عارفان صاحب این آثار بیشبهه بزرگترین صاحبنظران پرورده و پرورنده فرهنگ عرفانی اسلامی ایرانی، هستند. نگارنده همواره آرزو داشته است که دانشنامه/فرهنگنامه عرفانی در شناساندن شخصیت و آثار عرفا و شرح اصطلاحات عرفانی تدوین شود، تا دسترسی به اصلیترین اطلاعات درباره استادان و شاگردان و داستان سیر و سلوک و آثار هریک از عارفان آسان باشد. (میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو…).
«هزار حکایت و هزار عبارت عرفانی» نه اولین اثر در این زمینه است و نه آخرین، و هر حسنی هم که داشته باشد به هنر حکایتنویسان و شخصیتهای حکایات مربوط است که همه از بزرگان فرهنگی این سرزمین و جهان اسلام بوده اند.»
«گویند که سلطان محمود ایاز را یک روز که وعده داده بود «خلعت خویش در تو خواهم پوشید و تیغ برهنه بر بالای سر تو، به رسم غلامان میخواهم آورد.» چون محمود به زیارت شیخ آمد، بر صحرا فرود آمد و کسی را در فرستاد که: شیخ را گویید که «سلطان برای تو از غزنین این جا آمد، تو نیز از برای او از خانقاه به خیمه او در آی» و اگر نیاید این آیت بر خوانید، که «یا ایها الذین آمنوا أطیعوا الله و أطیعوا الرسول و اولی الامر منکم» [نساء، ۵۹].
حاجبی بیامد و پیغام بگزارد. شیخ گفت: «مرا معذور دارید»، حاجب این آیت بر خواند، شیخ گفت: محمود را بگویید که «چنان در أطیعوا الله مستغرق شدهام که در حضرت رسول خجالتها دارم تا به أولىألامر چه رسد». مرد بیامد و به محمود بازگفت. محمود را رقت آورد، گفت: «برخیزید، که او از آن مرد نیست که ما گمان برده بودیم.» پس جامههای خویش در ایاز پوشید، و ده کنیزک را جامه غلامان در بر کرد و خود به سلاحداری ایاز از پس او میآمد و امتحان را روی به صومعه شیخ نهاد. چون از در صومعه در آمد، سلام گفت، شیخ جواب داد، اما بر پای نخاست. و روی در محمود کرد و در ایاز ننگریست. محمود گفت: «بر پای نخاستی سلطان را؟ این هم دام بود».
شیخ گفت: «دام است، اما مرغش تو نهای». پس دست محمود گرفت و گفت: «پیش آی چونها پیشت داشتهاند.» محمود گفت: «سخنی بگوی».گفت: «نامحرمان بیرون فرست.» محمود اشارت کرد تا کنیزکان بیرون رفتند. محمود گفت: «مرا از بایزید حکایتی برگوی». شیخ گفت: «بایزید چنین گفته است، هر که مرا دید از ر[قم] شقاوت ایمن شد». محمود گفت: «قدم او از قدم پیغمبر زیادت است؟ که بوجهل و بولهب و چندان منکران او را میدیدند و از اهل شقاوتاند؟» گفت: محمود! ادب نگاه دار و تصرف در ولایت خویش کن، که مصطفی را صلوۃالله و سلامه علیه کسی ندید جز چهار یار و صحابه، و دلیل بر این، این آیت است: وَ تَراهُم یَنظُرون إلیک و هُم لایُبصِرون.» [اعراف، ۱۹۸].
محمود را این سخن خوش آمد، گفت: «مرا پندی ده.» گفت: «چهار چیز نگه دار: اول پرهیز و نماز به جماعت و سخاوت و شفقت بر خلق». گفت: «مرا دعایی بکن». گفت در پنج نماز دعا میکنم که «أللهم أغفر المؤمنین و المؤمنات». گفت: «دعای خاصت بگوی.» گفت: «ای محمود، عاقبت تو محمود باد». پس محمود بدرهای پیش شیخ نهاد. شیخ قرصی جوین پیش محمود نهاد و گفت: «بخور». محمود میخایید و در گلویش می گرفت. گفت: «در حلقت میگیرد؟» گفت: «آری». گفت: «میخواهی که ما را نیز بدره تو در گلو گیرد؟ برگیر، که ما این را طلاق دادهایم». گفت: «چیزی قبول کن». گفت: «البته نکنم». گفت: «پس مرا از آن خود یادگاری بده». شیخ پیراهنی عودی از آن خود بدو داد. محمود چون باز میگشت، گفت: «خوش صومعهای داری». گفت: «آن همه سلطنت و مملکت داری، این نیز میبایدت!» پس در وقت رفتن او را بر پای خاست. محمود گفت: «اول که درآمدم التفات نکردی، اکنون بر پای میخیزی؟ سرِّ این همه کرامت چیست؟»
گفت: «اول در رعونت پادشاهی و امتحان درآمدی، و به آخر در انکسارِ درویشی میروی، که آفتاب دولت درویشی در تو تافته است. اول برای پادشاهی برنخاستم، آخر برای درویشی بر میخیزم.» پس چون سلطان برفت و آن وقت که به سومنات شد، و بیم آن بود که شکسته خواهد شد، ناگاه از اسپ فرو آمد و به گوشهای در شد و روی بر خاک نهاد و آن پیراهن شیخ براگرافت و گفت: «خداوندا بحق آبروی خداوند این خرقه که ما را بر این قار ظفر دهی که هر چه از غنیمت بگیرم به درویشان دهم». ناگاه از جانب کُفّار رعدی و برقی و ظلمتی پدید آمد تا تیغ در یکدیگر نهادند و میکشتند و متفرق میشدند تا لشکر اسلام ظفر یافتند و آن شب محمود به خواب دید که شیخ گفتی: «ای محمود، آبروی خرقه ما ببُردی بر درگاه حق! که اگر آن ساعت درخواستی جمله کفّار [را] اسلام روزی کردی.»
کتاب «هزار حکایت و هزار عبارت عرفانی» در انتشارات کتابسرای میردشتی به چاپ رسیده است و در اختیار علاقهمندان به داستان کوتاه و حکایات ادبی قرار گرفته.