کتاب «اسکندر کبیر» تألیف موریس دراون است که با ترجمهی پروانه احمری به چاپ رسیده. در معرفی کتاب آمده است: «اسکندر یا همان الکساندر که در روند ریشهشناسی عوام به اسکندر بدل شده است […] در اندیشهی ایرانیان به صورت معمایی کهن درآمده و این امر باعث شده دربارهی او و شخصیتش عطشی سیریناپذیر داشته باشیم.حکیم فردوسی در شانامه در دو جای مختلف از اسکندر با دو چهرهی متفاوت یاد کرده. در جایی او اسکندر گجستک است اما به سیاق گیلگمش افسانهای به جستوجوی آب جاودانگی میرود و در جای دیگر شاهزادهای ایرانی است. این درهمتنیدگی شخصیتی که از اسکندر در ادبیات ما باقی مانده و از سویی دیگر زخمی که از حمله و هجوم وحشیانهاش به پایتخت آیینی ما زده و روحمان را هزارهای است که خلیده، مطالعه و بررسی شخصیت واقعی او را شایستهی تحقیق بیشتر میکند. کتابی که پیش روی شماست به قلم یک نویسندهی غربی نگاشته شده که شیفتهی تمدن هلنیستی کهن خود است و به آن افتخار هم میکند، با اینکه خواسته بیطرف باشد اما شیفتگی او از لابهلای جملات شیرین و نقل قولهای حکیمانهاش پیداست که امری طبیعی است. بر ما و شما خوانندگان هوشمند ایرانی است که کتاب را بادیدی بیطرفانه بررسی کنیم و بخوانیم و در دام قرارگرفتن در جبهی له یا علیه اسکندر نیفتیم.»
گزیدهای از کتاب:
«اسکندر بدون تأمل خود را به عنوان شاه به همه شناساند. وی در دم تمام سرداران و مشاورین را جمع کرد، که البته برای مشورت و به رسمیت شناختهشدن خود نبود بلکه برای صدور فرامین به عنوان شاه بود، به گونهای که همه آن را امری مسلم دانسته و بدون بحث دستوراتش را اجرا کردند.
جسد فیلیپوس به کاخ برده شد و جسد قاتلش را در میان اگورا بر صلیب کردند که تا روز تشییع جنازه همان جا باقی ماند.
همان روز اولیمپیادا به همراهی گارد نفوذناپذیری به پلا برگشت. شب هنگام پس از یک سواری طولانی، به آنجا رسید و مستقیم به اتاق ملکه ی جدید رفت. او را هنوز ضعیف از زایمان با موهای پریشان روی ملافههای سفید، در بستر خفته یافت.
اولیمپیادا شال خود را باز کرد و آن را به سوی رقیب دراز کرد و گفت:
با این خودت را دار بزن، شوهرمان مرده است. اگر جرئتش را نداری، گاردم را صدا کنم.
و او را تنها پشت در بستهای گذاشت که سربازان نیزه دار از آن محافظت میکردند، چند دقیقه بعد چون صدایی از اتاق نیامد، درها را باز کردند. خواهرزادهی اتالوس جان داده بود و بدنش از سقف آویزان بود.
سپس اولیمپیادا دستور داد تا کارانوس نوزاد را بیاورند؛ او نوزاد چندروزه را که میخواست رقیب پسرش شود، در دست گرفت و با چند نفر به معبد آمون رفت، دستور داد شعلهی آتش روی محراب قربانگاه زیاد کنند و بچه را مثل یک قربانی کیفر شده در آتش انداخت.
صبح روز بعد در اگیه تاج طلایی را که آتنیان برای فیلیپوس فرستاده بودند روی سر قاتل مصلوبش پیدا کردند.
پس از آن، تشییع جنازهی شاهانهای برپا شد؛ طبق سفارش کاهنان برای آرامگرفتن خدایان جنازهی فیلیپوس و پوسانیاس را روی یک دسته هیمه سوزاندند و آن خاکستر مخلوط را در مقبرهی شاهی دفن کردند.»
کتاب «اسکندر کبیر» در انتشارات کتابسرای میردشتی چاپ شده و در اختیار علاقمندان به داستانهای تاریخی قرار گرفته است.